عاشقانه

درددل

صفحه قبل 1 صفحه بعد

فریدون مشیری

 

همه می پرسند:

-چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

-چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

-چیست در بازی آن ابرسپید،

روی این آبی آرام بلند،

که تورا میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟

-چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

-چیست در کوشش بی حاصل موج؟

-چیست درخنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری؟

-نه به ابر،

-نه به آب،

-نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها؛

من به این جمله نمی اندیشم!

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده ی هستی را،

در گندم زار،

گردش رنگ و طلاوت را در گونه ی گل،

همه را می شنوم، می بینم!

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم!

ای سراپا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم!

-همه وقت،

-همه جا،

من به هرحال که باشم به تو می اندیشم!

تو بدان این را

تنها تو بدان،

تو بیا،

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند!

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

-تو بگیر!

-تو ببند!

-تو بخواه!

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را تو بخوان!

تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش!

من، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است،

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!

فریدون مشیری

 

 

+نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:,ساعت20:16توسط آسو |